ماجرای توهین به نمادهای باستانی و تاریخی ایران
درفش کاویانی چیست؟
در موزههای جهان، پرچمها معمولاً نماد پیروزیاند، اما درفش کاویانی تنها پرچمی است که خودِ قیام بود. این پیشبند چرمی ساده یک آهنگر، در کمتر از یک دهه به نماد آزادی یک ملت تبدیل شد و بیش از هزارههای بعد هنوز نامش لرزه بر اندام ستمگران میاندازد.
پرتاب سنگ به درفش کاویانی تازهترین نمونه از توهین به نمادهای باستانی و تاریخی فرهنگی ایرانیان است که در میانه یک برنامه سرگرمی پخش شده در شبکه نمایش خانگی صورت گرفته است. همین چند ماه گذشته هم یکبار تمسخر کمبوجیه توسط عوامل برنامه جوکر و البته هتاکی یک باصطلاح کمدین به شاهنامه باعث واکنشهای بسیاری شده بود. این در حالی است که حساسیت ایرانیها به نمادهای باستانی و تاریخیشان یکی از عمیقترین و پایدارترین احساسات جمعی در میان ملتهای جهان است.
داستان در روزگاری رخ میدهد که ضحاک ماربهدوش، تاج پادشاهی ایران را بر سر گذاشته است. او نهتنها پادشاهی جبار است، که با مارهایی که از شانههایش روییدهاند، نمادی از اهریمن و تباهی در جهان ایرانی محسوب میشود. این مارها، بر اساس روایت شاهنامه، خوراکی ویژه میطلبند: مغز جوانان ایرانی. همین نیاز هولناک، چرخ دولت ضحاک را به جنایتی سازمانیافته تبدیل میکند؛ هر روز دو جوان باید قربانی شوند تا دستگاه مرگ ضحاک خاموش نماند.
خلاصه این گزارش را در ویدئوی زیر ببینید:
ایران در این دوره در تاریکی فرو میرود؛ روشنایی و جشن از زندگی مردم رخت برمیبندد و زیر سایه ظلم، شادی به پدیدهای کمیاب بدل میشود. در چنین شرایطی که ترس بر همهجا سایه افکنده، کسی جرأت اعتراض ندارد. مردم سر به زیر انداخته و تنها مرگ روزانه جوانانشان را نظاره میکنند. با اینهمه، فردوسی تأکید میکند که بذر نارضایتی در دلها پنهان نمیماند؛ تنها منتظر جرقهای است تا شعلهور شود. این جرقه کسی نیست جز کاوه آهنگر.
کاوه، برخلاف بسیاری از شخصیتهای شاهنامه، پادشاه یا شاهزاده نیست. او مردی از طبقه مردم است؛ آهنگری که دستهایش عادت به چکش و سندان دارد و روزگارش با دود، آتش و سختی گره خورده است. فردوسی او را «آهنگری مردمی» مینامد؛ لقبی که خود حامل ارزش است. کاوه نه پهلوانی درباری، نه فرمانده سپاهیان و نه صاحبنفوذ است. همین جایگاه مردمیاش سبب شده داستان او به یکی از محبوبترین قصههای رستاخیز ملی تبدیل شود.
کاوه هفده فرزند دارد و همین تعداد فرزند، نشان میدهد او در دل زندگی جاری است؛ مردی ریشهدار، خانوادهدوست، و دارای مسئولیتی سنگین. ضحاک از او میخواهد سندی را امضا کند که نشان دهد شاه عادل است و در حق مردم ظلمی روا نمیدارد. کاوه در برابر این خواسته میایستد؛ چرا که یکی از پسرانش نیز قربانی مارهای ضحاک شده و او حاضر نیست به تأییدنامهای مهر بزند که با واقعیت زندگیاش در تضاد است.
این صحنه نقطه عطف داستان است؛ لحظهای که کاوه در برابر دستگاه استبداد میایستد. فردوسی روایت میکند که کاوه «خروشید و بر پای برزد چو شیر». این برپا خاستن، نخستین شورش عمومی علیه ضحاک است. کاوه با صدایی که از عمق رنج جانش بلند میشود، فریاد میزند: «یکی نامه بُد سربهِرش سیاه / نخوانَد بر آن کس که دارد کلاه». این جمله اشاره به همان تأییدنامه دارد که ضحاک میخواست مردم آن را مهر کنند.
کاوه در میان دربار، در مقابل چشم هزاران چشم ترسیده و لرزان، نامه را پاره میکند. او فریاد میزند و مردم پشت او میایستند؛ انگار سالها منتظر بودند که کسی این سکوت سنگین را بشکند. در همین لحظه، کاوه از میان زرهها و پرچمهای زرنگار، نمادی ساده اما عمیق میآفریند؛ پیشبند چرمی آهنگریاش را بر سر چوب میکند. این پیشبند بعدها، با تزیینات و نوارهای رنگین، تبدیل میشود به «درفش کاویانی»؛ پرچمی که تا دوران ساسانیان نیز نماد ملی ایرانیان باقی میماند.
کاوه با آن پرچم ساده اما پرمعنا، از دربار بیرون میآید و مردم همچون سیلی از پشت او حرکت میکنند. خانه به خانه، بازار به بازار، این حرکت از دل رنج جمعی نیرو میگیرد. روایت شاهنامه، این مرحله را بیشتر با زبان کنایه و ایهام بیان کرده، اما پژوهشگران معتقدند این بخش از داستان نمادی از شکلگیری یک قیام مردمی است. کاوه نه بهعنوان سرداری نظامی، که بهعنوان «شوراننده مردم» شناخته میشود.
در این مرحله از داستان، شخصیت دیگری وارد میشود: فریدون، جوانی از دودمان پادشاهان قدیم. مادرش فرانک او را از کودکی از چشم ضحاک پنهان کرده بود تا گرفتار دستگاه ظلم نشود. فریدون حالا همزمان با قیام کاوه، از پناهگاه بیرون میآید؛ گویی قیام کاوه همان چیزی است که مقدر بود چراغ سلطنت فریدون را روشن کند.
کاوه پس از بیرون آوردن مردم از دربار، بهسوی فریدون میرود. در برخی روایتها، نخستینبار کاوه است که فریدون را «شاه سزاوار» خطاب میکند و مردم را به بیعت با او فرا میخواند. این بخش اهمیت نمادین زیادی دارد: نخستین جنبش ملی که از سوی مردم آغاز شده، فرماندهیاش را به پادشاهی مشروع میسپارد. این سنت در فرهنگ ایرانی بعدها در اسطورهها تکرار میشود: همکاری پهلوانان و شاهان برای مقابله با اهریمن.
در ادامه داستان، کاوه و مردم همراه با فریدون راهی نبرد نهایی میشوند. فریدون بر گاوی به نام «برمایه» سوار میشود؛ کاوه در کنار مردم، درفش کاویانی را بر دوش میکشد و پیشاپیش لشکر حرکت میکند. فردوسی با زبانی پرشور این حرکت را توصیف میکند؛ گویی راهی است که از دل تاریکی به سوی سپیدهدم میرود.
لشکر مردم به دژ ضحاک میرسد. نبردی سخت در میگیرد و در نهایت، ضحاک شکست میخورد. فریدون به جای کشتن او، به دستور اهورامزدا، او را در بند میکند و در غار «دماوند» به زنجیر میکشد تا نماد شر برای همیشه به بند کشیده شود. این پایان سلطنت ظلم و آغاز دورهای جدید است.
فریدون پس از پیروزی، به پیشبند کاوه جواهرات افزود: ابتدا پارچه زرد رنگ، سپس دیبای سرخ و بنفش، و در نهایت چهار نوار ابریشمی که هر کدام نماد یکی از طبقات جامعه بود؛ موبدان، جنگاوران، کشاورزان و پیشهوران. در بالای درفش، گوی زرینی قرار گرفت که در نور خورشید مانند ستارهای میدرخشید. بلعمی در تاریخنامهاش مینویسد: «هرگاه درفش کاویانی در میدان جنگ برافراشته میشد، دشمن پیش از نبرد شکستخورده میپنداشت.»
این پرچم چهار قرن پرچم رسمی ساسانیان شاهنشاهی ساسانی بود. اردشیر بابکان آن را «دروافش کابیانکان» نامید و در سنگنگارههای نقش رستم میتوان ردپایش را دید. در نبرد القادسیه (۶۳۶ م) وقتی باد درفش را پاره کرد، یزدگرد سوم فریاد زد: «امروز ایران مرد!» و همان روز بود که ساسانیان شکست خوردند. اعراب درفش را به مدینه بردند و عمر بن خطاب دستور داد جواهراتش را بکنند و خود درفش را بسوزانند. طبری مینویسد ارزش جواهرات آن یک میلیون و دویست هزار درهم بود؛ معادل بودجه دو سال خلافت.
اما درفش کاویانی نمُرد. در قرنهای بعد، اسماعیلیان، سربداران، صفویان و حتی مشروطهخواهان آن را دوباره برافراشتند. امروز در موزه ملی ایران، نسخهای از درفش کاویانی نگهداری میشود؛ پارچهای که دیگر جواهر ندارد، اما هنوز بوی آهن و آتش و آزادی میدهد. پرچمی که نشان داد یک پیشبند چرمی ساده، اگر با خون مظلوم رنگین شود، میتواند یک امپراتوری را به زانو درآورد.
نظر شما