شورش خیام علیه فلسفه زمانهاش / «آری» به زندگی!
خیام علی رغم پذیرش پوچی دنیا، به زندگی «آری» می گوید. او بر خلاف اپیکور اتمیست نیست و فلسفه اتمی را هم مانند فلسفه های دیگر محکوم به شکست می داند، چرا که معتقد است تمام این تفکرات و فلسفه ها وهم و گمان و افسانه است.
با وجود اطلاعات کم ما از خیام، باز می توانیم او را «خاص ترین» متفکر تاریخ تفکر ایران دانست. اما چرا چنین لقبی را به شاعر نیشابوری می دهیم؟
انکار غایت؛ تیغ تیز خیام به روی ارسطو و بوعلی
آنچه خیام را متفاوت و متمایز از سایر فلاسفه، متفکرین و شاعران ایرانی می کند، تفکر فلسفی او است. خیام بیش از اینکه با فقه، کلام یا علم زمان خود دربیفتد، سراغ فلسفه عصر خود می رود و با زیرسوال بردن پایه آن، تلاش می کند روبنا را نیز خراب کند.
فلسفۀ زمان خیام آمیخته ای بود از فلسفه مشایی و نوافلاطونی. در این تفکر، که ابن سینا مهم ترین نماد و چهره آن به شمار می آید، هر موجودی دارای یک «صورت» است که کمال آن موجود محسوب شده و آن شیء را آن شیء می کند. در واقع، صورت هر موجود «کمال نهایی» آن موجود است و هر موجود به تحقق آن کمال غایی «شوق» دارد و تلاش می کند آن را تحقق دهد. برای مثال، صورت انسان «معرفت» است و هر انسانی در طول حیاتش تلاش می کند بیشترین معرفت را پیدا کند. همچنین، کمال دانه خرما این است که درخت خرما شود و درخت خرما شدن کمال و غایت آن به حساب آمده و صورت آن است.
این نظریه در فلسفه نوافلاطونی اعصار نخست اسلامی تحول بیشتری می یابد. در این فلسفه، عالم و موجوداتش از یک اتصال وجودی برخوردار هستند. هر موجودی در طول موجود دیگر است و کمال آن محسوب می شود. بنابراین، هر موجودی در یک «سفر وجودی» از طریق تعقل یا تهذیب از پایینترین مراتب عالم به مراتب بالاتر عالم بازگشته و این سیر را ادامه می دهد تا در نهایت به مبداء عالم وصل شود.
خیام منکر هر دو دیدگاه غایت محور فوق است. او از اساس غایت عالم را انکار می کند و اگر هم انکار نکند، تاکید می کند که انسان درکی از غایت موجودات ندارد و نمی تواند غایت یا صورت موجودات را بشناسد:
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانۀ خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا؟
خیام با انکار «غایت» حرکت وجودی نوافلاطونیان را هم انکار می کند:
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادۀ ارغوان نمیبایست زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست
او معتقد است عالم حرکت دوری دارد اما این حرکت دوری نه تنها نشانه نوعی کمال نیست بلکه عین بی نظمی و بی معنایی است. در این عالم الف به ب و ب به الف تبدیل می شود و این حرکت الی الابد ادامه می یابد و چنین نیست که در انتهای این حرکت، کمال یا غایتی وجود داشته باشد و یا آنطور که نوافلاطونیان می گویند در انتها به مبداء اول وصل شویم. او بر خلاف ارسطو و ارسطوییان در حرکت دوری ستارگان و افلاک هیچ نشانی از الوهی بودن نمی بیند و آن را تکراری، ملال انگیز و پوچ می داند:
در دایره ای که آمدن و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
***
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است
خیام معتقد است عالم «بی بنیاد» است و هیچ کدام از موجودات دائمی نیستند. او معتقد است حرکت دوری بی پایان عالم باعث می شود قدرت و جاه و ثروت و عمر در یک لحظه از بین برود:
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
با این حال، او بر خلاف نوافلاطونیان این بی بنیادی عالم را مقدمه و مثال یک عالم عقلی نمی بیند و معتقد است هیچ بنیادی پشت این عالم بی بنیاد قرار ندارد و به همین دلیل، بشر قادر نیست از طریق معرفت به این عالم، بر آن چیره شود. او با این نظر، اساس فلسفه زمان خود را که بر «معرفت عقلانی» استوار است زیر سوال می برد:
امروز تو را دسترس فردا نیست
و اندیشۀ فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
***
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده است و روزی که گذشت
جدال خیام با هممسلکان انقلابی/ شاعر نیشابوری در مقابل سهروردی و اپیکور
خیام تا اینجا تفکر «اپوزیسیونی» و انقلابی خود را نشان می دهد اما آنچه کلام خیام را خاص می کند، انکار نظام ارسطویی – نوافلاطونی عالم نیست. پیش از او افرادی چون رازی و سهروردی نیز جهان شناسی صورتمحور سینوی را انکار کرده بودند اما مسیر آنها متفاوت از خیام بود. رازی به تجربه گرایی جالینوسی و سهروردی به عرفان پهلوانی گرایش پیدا کردند. اما خیام مسیری دیگر را پیمود.
پیش از پرداختن به نظریه خیام باید به دو تفکر دیگری که شباهت زیادی به تفکر او دارند اما مسیر دیگری را می پیمایند اشاره کنیم. یکی از این دو تفکر مربوط به کتاب «جامعه» عهد عتیق می شود. این کتاب یکی از شکاکانه ترین بخش های تورات است. اولین آیه این کتاب مخاطب را شوکه می کند:
باطل و بی معنی!
معلم می گوید.
باطل و بی معنی.... همه چیز باطل و بی معنی است.
نویسنده این کتاب همانند خیام معتقد است عالم در یک دور بی پایان اما بی معنا قرار گرفته است. همه چیز گذرا است اما این گذرا بودن متکی بر یک قانون و قاعده دائمی نیست بلکه مبتنی بر یک دور بی معنی است. پاییز بهار می شود و بهار پاییز. این مسیر الی الابد ادامه می یابد. با این حال، نویسنده کتاب جامعه مسیری متفاوت از خیام را پیش می گیرد. او معتقد است این بی بنیادی عالم را فقط فرض خداوند و آخرت جبران می کند و بدین طریق می توان از پوچی های عالم گریخت.
پایان سخن، همه را شنیدیم. از خدا بترس و اوامر را نگه دار. این است وظیفه انسان
زیر خدا هر کار را، خواه نیک و خواه بد، به داوری خواهد آورد.
متفکر دیگری که اندیشه هایش به اندیشه های خیام شباهت دارد، اپیکور، فیلسوف یونانی است. اپیکور نیز همانند خیام به تفکرات عقل گرایانه و غایت محورانه یونانی حمله می کند. او معتقد است عالم از اتم های بی نظم تشکیل شده و بعد از جدا شدن اتم ها نیز از بین می رود. به همین دلیل، غایت یا کمال مشخصی ندارد. او معتقد است به دلیل همین بی غایتی ذاتی، انسان باید در جستجوی لذت باشد اما لذت در نظر او به معنی «عدم درد» است. انسان فقط باید درد نکشد چون به دنبال لذایذ مختلف رفتن ممکن است به درد مضاعف منجر شود. در واقع، فلسفه اپیکور علی رغم اینکه با نام «لذتگرایی» عجین شده اما بیشتر به نوعی «تهذیب» شباهت دارد.
فیلسوف مخالف فلسفه/ داستان خیام و «می»
فلسفه خیام شباهت بسیار زیادی به تفکر اپیکور دارد اما به شکل غریبی، مخالف تهذیب گرایی اپیکوری است. او علی رغم پذیرش پوچی دنیا به زندگی «آری» می گوید. او بر خلاف اپیکور اتمیست نیست و فلسفه اتمی را هم مانند فلسفه های دیگر محکوم به شکست می داند، چرا که معتقد است تمام این تفکرات و فلسفه ها وهم و گمان و افسانه است و اصولا نباید به دنبال تبیین عقلی و فلسفی عالم و یافتن «پسِ جهان واقعیت» رفت:
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
خیام معتقد است فلسفه و جستجو، انسان را دچار جنون می کند، چرا که راهی به سوی حقیقت نیست. به همین دلیل، او به «ظاهر حیات» و زندگی بسنده می کند. ظاهر حیات نیز «لذت بخش» است. او معتقد است عمر به سرعت در حال گذر است و به جای تفلسف و جستجوی چیزی که نیامده، بهتر است از زندگی لذت برد و غرق در شادی روزمره شد:
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
***
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لالهرخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست
***
در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیهٔ جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
مِی خور که چنین فسانهها کوته نیست
نقطه ای که خیام را از سهروردی، اپیکور، رازی، نویسنده کتاب جامعه و ... جدا می کند، همین آری گویی به لذات ظاهری و این دنیایی است که غالبا خود را در کلمه «می» نشان می دهند. خیام بر خلاف اپیکور فقط منکر فلسفه غایت گرا نیست. او اساسا مخالف فلسفه به معنی جستجوی علل بنیادین جهان است و معتقد است انسان قادر به درک این مسائل نیست. بنابراین، بهتر است به جای جستجوی کنه عالم به ظاهر عالم بسنده کند و غرق در لذات این دنیایی، ظاهری و گاه کوچک شود و بدین ترتیب حیات را به خوشی به پایان ببرد.
نظر شما